دفترچه یادداشت ری را

ساخت وبلاگ
از روزیی که از سفر برگشتیم ، مادر و پدر همسر مهمان خونه ی کوچیک ما شدن که تا لحظه ی رفتن پسرشون ، کنارش باشن .. تا اینجای کار خیلی هم عالی!* موقع غذا درست کردن ، مادر شوهر میاد میچسبه به گاز ، یه جوری که فقط نصف فضای گاز آزاد می مونه واسه ایستادن من ... و من حتی راحت نمی تونم غذا درست کنم ... هی میگه " میخوام ببینم تهرانیا چطوری غذا درست میکنن! " ...و من کلافه ی این چسبیدن هاش به خودم ، موقع کار کردن میشم وای به اون لحظه ای که یه بخشی از غذا رو انجام بدم و ایشون توی اتاق باشن ، میان توو آشپزخونه میگن " میخواستی ازت یاد نگیرم؟" هی میگم " مادر من ، دارم یه استانبولی درست میکنم ، دیگه سیب زمینی ریختن چیه که بگم بیاید بالای سر من بایستید !! ، اونم شمایی که واقعا آشپزیتون حرف نداره. "* میگه " تو کار کردن منو قبول نداری که کاری بهم نمیدی؟ " ...آخه من که نمی تونم به مهمان خودم کار بدم ...، اما میگم " باشه شما سالاد درست کنید تا من میز ناهار رو بچینم " .. دو تا خیار پوست میکنه ، و میگه " شصتم رو نگاه کن چه قرمز شده " ...من که قرمزیی نمی بینم ، اما ایشون اصرار داره که چاقوی ما سنگینه و خسته شده دو تا خیار خرد کرده !میگم باشه خودم انجام میدم ....* شب میگه شامی ها رو من سرخ کنم ، دو تا سرخ میکنه و میگه " روغن کنجد برام بیار بریزم روی دستم ، آخه دستم سوخت."روغن کنجد توو خونه ندارم ، علی رغم اینکه اصلا دستش هم جیزی نشده ...حس میکنم بهانه است ! ... منم روغن غذا خوری آفتاب گردون میدم دستش.... چند دقیقه بعد میگه " ببین دستم چه خوب شد ، روغن کنجد معجزه میکنه"حالا اون که روغن کنجد نبود ، اما بازم تغییری توی دستش من نمی بینم !!* صبحونه میخوام تنوع بدم و امروز تخم مرغ درست کردم ، گفت که ما عادت دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 16:33

هواپیما به زمین می نشینه تا قایق تندرو با سرعت تمام به سمت مشرق ، از میان دریایی عبور کنه که مسافرانش تا قبل از اون ، حتی نامی از اون دریا نشنیده بودند ، دریای آندامان.تمام دو ساعت مسیر دریایی ، این صخره های آهکی و سر سبز هستند که در دل دریا خودنمایی میکنن و این نوید رو به هر سه مسافر جدیدشون میدن که قراره خیلی زود به مروارید دریای آندامان ، جزیره مسلمان phi phi وارد بشن.حالا که این متن رو می نویسم ، به این فکر میکنم که اگه روزیی ، دیگه فرصت سفر به هر دلیلی برام میسر نشه ... من چقدر خیالم راحته !خیالم راحته که یکی از زیباترین نقاط جهان رو دیدم ، راحته که در خارق العاده ترین و بکرترین جزیره نفس کشیدم ، قدم زدم ، با مردمان بومی اش زندگی کردم و صحنه های طبیعی دیدم که بعید می دونم در جایی دیگه بشه دیدش .....پی نوشت:* اسم خلیج مایا maya bay را گذاشته اند بهشت اسرار آمیز ... زیباترین نقطه ای که من در تمام عمرم دیدم.خدایا تو چقدر بزرگ و زیبایی ... الله اکـبر* دهم فوریه مصادف بود با سال نو چینی ... و جزیره پر شد از چینی هایی که برای تعطیلات سال نو اومده بودن تا فانوس آرزوهاشون رو در ساحل این جزیره ی مسلمان نشین روشن کنند .. پر بود از مردمان روس ، شاید اونها هم برای رهایی از خیلی واژه ها ، اومده بودن تا سیاهی های جنگ و داستانهاش رو ، ولو برای مدتی کوتاه فراموش کنند ...و یکی از قشنگیای سفر به نظرم همینه ... که تو می بینی مردمان بر خلاف سیاست کشورهاشون ، چقدر با هم خوبند ، و چقدر کنار هم شادند. + نوشته شده در  دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 14:59

یه روز رو اختصاص دادیم به جزایر اطراف که بعضا خالی از سکنه هم بودند .. دوست نداشتیم از تورهای دریاییِ گروهی استفاده کنیم تا زمان حضور در هر جزیره دست خودمون باشه.* به ساحل خلیج مایا که رسیدیم ، انگار پامون رو به داخل سریال لاست گذاشتیم ... تمام سکانس های سریال با لوکیشن های یکسان جلوی نظرم می اومد ... جزیره ای با گیاهان عجیب و شن هایی سفید ، که جلوه ای بسیار محشر به این مکان داده بود.به گفته ی خانم کمک قایقران این جزیره از ساعت 6 عصر خالی از سکنه میشد و ما تا قبل اون باید جزیره رو ترک میکردیم.* مقصد بعدی جزیره ی میمون ها بود ، جزیره ای بسیار کوچک ، اما بدون حضور ردپایی از انسان ... جزیره ای که میمون ها در اون حکمرانی میکردند ، و ما به عنوان متخاصمین جزیره ، باید خیلی مراقب می بودیم تا کلاه و موبایل هامون ازمون دزدیده نشه !!* غار ice cream یکی دیگه از مقاصدی بود که ازش دیدن کردیم ... غاری که زیر صخره ای ، در دل دریای آندامان ایجاد شده بود ...علت نامگذاری این غار هم مربوط میشد به وجود صخره ای شبیه بستنی قیفی در داخل غار ... پا به روی خشکیِ غار که گذاشتیم زندگی خانواده دکتر ارنست در ذهنم تداعی شد ... چقدر خوب که ما دهه شصتی ها با این کارتون ها زندگی کردیم.* ساعاتی بعد به سمت غار وایکینگ ها رفتیم ... غاری بسیار بزرگ ، آن هم در دل دریای آندامان و در زیر صخره ای به مراتب بزرگتر ...نقاشی های ابتدایی روی دیواره ی غار ، نشان از وجود زندگی و یا حداقل سکنی گزیدن بشر برای مدتی در این غار را میداد ...در چه دوره ای و چه آدمهایی حاضر شده بودند که در دل صخره های دریایی زندگی کنن؟!زندگی همیشه برای بشر اینقدر همراه با رفاه و آسودگی نبوده ... و تو فکرش رو بکن که وسط یه دریا ، زیر یک صخره ی غار دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 14:59

پی نوشت :* امروز آخرین مرحله ی گرفتن پاسپورت بارانا رو انجام دادیم و برای احراز هویت باید خودش رو هم می بردیم ... خیلی خوشحالم براش ،خدا رو شاکرم ... حالا اون یه خانواده داره با یه مدرک هویتی بین المللی ! الحمدلله* تقریبا مدتی هست که مجبور شدم از راه دور تدریس کنم، اگه بخواهم حرف دلم را بزنم اینه که کیفیت کلاسهای آنلاین واقعا بالا نیست .. یعنی ماهیت این کلاسها به گونه ایه که من مجبورم تمام زمان کلاس متکلم وحده باشم ، و زمانی برای تمرین های کلاسی بچه ها نیست تا معلم کمی حرف نزنه ! ؛ این یکسره تدریس کردن خسته ام میکنه و باز این خستگی کیفیت کلاس رو پایین تر میاره.خلاصه اینکه تجربه ی جالبی نیست و اگر پای سود و زیان آموزشگاهها و قرارداد من به اتمام دوره ها و سفر یه هویی من نبود ، حتما به همه شاگردانم میگفتم که کلاسهای آنلاین برندارن ، مخصوصا با من که حلال واری کار کردن برام مهمه !.من بدون روتوش :* فردا روز پدر هستش و هفته آینده تولد همسر .... هنوز هدیه ای برای حامد نگرفتم و ایده ای به ذهنم نیومده ... روز تولد من همسر اینجا نبود و فقط به یه تماس تلفنی باهام اکتفا کرد ... می تونست برام هدیه ای بفرسته ، که نفرستاد !! ... روز زن هم فقط یه گل رز بنفش گرفت و باز هدیه ای نداد !!من هیچی بهش نگفتم ، اصلا فدای سرش ....فقط وقتی الان انقدر بی تفاوت هنوز واسه فردا و هفته بعد برنامه ای ندارم ، به خودم میگم نکنه حس تلافی بهم مسلط شده و این بی خیالی من از سر اینه !!من کجا از مهربانی چشم پوشیدم ؟!.یاد من باشد فردا دم صبح،به نسیم از سر صدق سلامی بدهم....من به بازار محبت بروم فردا صبحمهربانی خودم ، عرضه کنم.یک بغل عشـــق از آنجا بخرم ....* احتمالا یک رستوران خوب رزرو کنم با یه سبد گل ...مهم اینه که دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 5:36

چقدر قهوه امتحان کردم تا برسم به " قهوه ریو " و بتونم مثل ارشمیدس از شادی فریاد بزنم " ! Eureka " ... که خلوت شبانه هام خوشمزه تر بشه!!و من چقدر برای تمرکز و انسجام افکارم ، به این سکوت های شبانه توو اتاقم نیاز دارم ...تصویرِ اجرای بارانا و دختر بچه ها هی جلوی نظرم میاد ...با اینکه توو گروه بود اما من می فهمیدم که چطور تمام حواسش به خودشه که تا میتونه به بدنش انعطاف بده و تعادلش به هم نخوره ... من تلاش رو توو تمام ذهن و بدنِ کوچیکش حس میکردم ، و مصمم بودن رو توو صورتش.اونجا هم باز به جای تشویق و دست زدن ، اشکام سرازیر میشن .فکر کنم حالا دیگه بارانا هم خوب منو شناخته ... یه مادری که اشکش دم مشکش ه ! ، درست برعکس خودش.من توو این چند ماه ندیدم بارانا گریه کنه ... لج کردنش رو زیاد دیدم ! ، مغرور بودنش ، قهر کردن و عصبانی شدن و افسرده شدنش .. اما گریه نه .من حتی مریض شدنش رو هم ندیدم ... وقتی بغلِ گوشم بچه های خواهر انقدر یک خط درمیون مریض میشن!میدونی ، گاهی فکر میکنم درست مثل " نظریه انتخاب طبیعی داروین " که موجودات ضعیف محکوم به حذف شدن هستن ، اونم انقدر برای بقا توی خانه شبه پدری با همه سر و کله زده و با ویروس ها دست و پنجه نرم کرده که انگار دیگه بیدی نیست که با این بادها بلرزه !نمیدونم ... نمیدونم چقدر این استدلال می تونه درست باشه .اما یاد خونه ای که توو شهر دوم اجاره کردیم می افتم ... یه کلبه توو حومه شهر با سرمای طولانی ..زمینش پر از برف میشد ، اما بازم مردمش عادت داشتن که وقتی بچه ای به دنیا اومد ، همون بچه ی چند روزه رو واسه یکی دو دقیقه با کالسکه بیرون خونه بذارن ... باورشون این بود که بدن بچه باید به اون هوا و دما عادت کنه !...من بدون روتوش :یه فلش بک میزنم به اون روزی دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 5:36

نفس عمیقی میکشه و میگه تو زنی هستی که همه کارها رو به بهترین شکل انجام میدی، حتی به تنهایی ، اما یه جاهایی از زندگیت، راه رو اشتباه رفتی و حیف شد ...اشتباه کردی با اون همه انرژی و زمانی که سر رشته ی اولت گذاشتی ، رشته دومی با گرایش متفاوت رو شروع کردی،اگر نه الان دکترای هوش داشتی ، با کلی سابقه کار مرتبط روی الگوریتم ها، که اون همه با جزئیات روشون وقت گذاشته بودی و علاقه مندشون بودی.که الان فلان پست رو داشتی ... فلان و بهمان.اشتباه کردی با استادت جوری قرارداد تنظیم نکردی که اسمت روی جلد کتاب هم بیاد . که الان یه کتاب چاپ شده داشتی ... فلان و بهمان.اشتباه کردی وقتی کنار درس خوندن ، با اون سختی توو کشور غریب کار کردی و برنامه نویسی می کردی ، یه هو رهاش کردی.تو همیشه ، به سرعت نور تغییر مسیر میدی ، مثل رها کردن شغلت سرِ حضانت بارانا و بیشتر موندنت توو ایران..لبخند میزنم و جوابی براش نداشتم ... یعنی باورم اینه که بعضی چیزا باید مقدس بمونن و تو نباید براشون توضیح بیاری ، نباید بابت انتخاب مسیرهای زندگیت به کسی جواب پس بدی.از اینکه جلوش سیگار بکشم خوشش نمیاد.اما من واسه سرگرم کردن خودم ، سیگار رو میذارم گوشه ی لبم و تمرین می کنم که چطور میشه همزمان هم با گوشه لب سیگار کشید و هم رفت پرده آشپزخونه رو کنار زد!یا مثلا تمرین میکنم که حلقه ی دودش رو مستقیم به طرف لامپ آشپزخونه بفرستم ... همه ی این کارا رو کردم که کمتر حواسم به حرفاش باشه و ازش ناراحت نشم!چرا ؟چون من نمی تونم زنی باشم که اون میخواد از من بسازه !نگذاشتم جملاتش رو بیشتر از این ادامه بده ... لبـــ هاش رو بستم....من بدون روتوش:ما نباید واسه انتخاب هایی که اگه زمان به عقب برگرده و توی همون شرایط قرار بگیریم ، بازم اونا رو انجا دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 20:52

تا حالا ندیده بودم دختر کوچولوها چطوری دلتنگ میشن.مامان گفت با همین نیشگون های ریز!..ملکه که در رو باز کرد ، نگاه من و حامد زودتر از هر چیزی، دختر کوچولو رو جستجو کرد.یخ و سرد ایستاده بود و نگاهمون میکرد ... تمام قربون صدقه ها و بغل کردنام یخش رو باز نکرد... چقدر زود غریبگی کرد و من چقدر اون لحظه ترسیدم.همگی دور هم نشستیم و من دستمو انداختم دورش و به خودم چسبوندمش ؛ و مشغول صحبت با خانواده شدم ... مامان و ملکه یه عالمه حرف داشتن ، همین طور بقیه .آروم آروم نیشگون های ریزش روی دستم شروع میشه ... دردم می اومد ، اما چیزی نگفتم و عکس العملی نشون ندادم ، شاید من واقعا مستحق اون دردای ریزش بودم.به حرف زدن با خانواده ادامه میدم...کسی تا حالا افسردگیِ دختر بچه ها رو دیده ؟توو این یه بار زندگی دنیوی ، چه چیزایی رو دارم تجربه میکنم .... اونا ساکت میشن ، حرف نمیزنن ، حتی نسبت به کارتونا و چیزایی که بهشون علاقه مند هستن ، واکنشی نشون نمیدن و میگن حوصله نداریم و انجامش نمیدن...اسباب بازی ها یکی یکی از چمدون بیرون میان .... یخش کمی باز میشه :- " چرا منو نبردی با خودت ؟ "نمیخوام جلوی دیگران حرف بزنم ... می برمش اتاق خواهر .- " من هر روز بهت نگفتم که نمی تونستم ببرمت ؟ که باید پدر بیاد و اجازه رفتن به شما رو قانونی بده ؟ نگفتم بهت که هزار کار نصفه و نیمه دارم که مجبور شدم برم و تمومشون کنم ؟ نگفتم باید هر روز برم ادارات مختلف و کلی کارای مختلف انجام بدم ؟ اینا رو من هر روز بهت نمی گفتم ؟ "- خب تو چرا منو با خودت نبردی؟- گفتم بهت که ... حالا پدر اومده که کارای تو رو انجام بده که تو هم با ما بتونی بیای ، اصلا اومده که 40 روز پیش ما بمونه ، قول داده من و تو رو ببره سفر. قراره به هر سه تامون کلی دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 12:27

اینبار نه به عنوان شاگرد ، که در قامت یک دوست ، به دیدار زن فرهیخته ای رفتم که در زمان اقامتم در این دیار بسیار کمک رسانم بود.. درب خانه اش را میزنم و دیدارها تازه میشود.او یک آدم اجتماعی ست ، که به آداب و معاشرت اهمیت زیادی میدهد .. هم صحبتی با او، لحظات خوشی را برایم رقم زد.کمی زعفران ، یک بسته خرما و کمی پسته ، سوغاتی من برای او بود ..اما تا لحظه ی آخر جلوی در هم ، اصرار داشت که این خوراکی ها را با خودم برگردانم ، و اینکه نباید برای دیدنش هزینه ای متحمل میشدم.به نظرم آمد که او مثل ما با تعریف سوغاتی آشنایی ندارد !...پی نوشت:گویا این دفعه سومی بود که داشت خونه ش رو سم پاشی میکرد ، اونم به خاطر سوسک های ریز !آقای سم پاش اینبار آب پاکی رو ریخته بود روی دستش : " ببین مادام ! ما آمار همسایه های بغلی شما رو در آوردیم ، یه خانواده ی هندی کنار خونتون هست .. اونا هم به اندازه کافی کثیف هستند ، و هم به خاطر باورهاشون سوسک رو نمیکشن ... این مشکل شما حل نمیشه."خلاصه یه جورایی گفته بود همینی که هست، شما هر چقدر سم پاشی کنی بازم سوسک از اونجا به خونه تون میاد .خونه اش رو گذاشته بود واسه ی فروش..من بدون روتوش:* چه آدم خبیثی شدم ، تمام مدت که دکتر ال در مورد این مشکل و فروختن خونه اش حرف میزد ، لبخند رو لبم بود و خوشحال بودم .. فقط به این خاطر که یکی دیگه رو هم ، با خودم در مورد هندی ها، هم عقیده می دیدم !* موقع خداحافظیِ آخر ، حرفایی بهم زد ، شبیه نصیحت های مادرانه ... و من تمام راه برگشت ، قدم زدم و توو افکار و حرفایی که شنیدم غرق شدم." تو نمی تونی حدس بزنی که چقدر زندگیِ یه مرد دور از همسرش می تونه سخت باشه .. از خوشبختی ای که دارین لذت ببرین و سعی کن زنی باشی که اون می پرسته. ". +&nbs دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 21:39

امروز بعد از چند سال که با دوست زوریخی حرف نمیزدم ؛ و نسبت فامیلی اش را هم نادیده گرفته بودم ، میزبانش شدم و با او از در آشتی در آمدم!او یک ریز با ما خوش و بش میکرد تا سردی روابط فامیلی را کمرنگ تر کند، اما من در همان حالی که نشسته بودم، در سکوت کامل ، مدام سوال نابخردانه ی چند سال پیشش را توی گوشم می شنیدم ...و این یعنی روحم چنان آزرده شده که هنوز بعد این همه مدت ، نتوانستم با او صاف و یکدل مثل سابق شوم.« اگه قبل دیدن حامد، با من آشنا میشدی و منو دیده بودی، با من ازدواج میکردی؟»سوالش زشت بود ، اما آنچه زشتی اش را برایم صد برابر کرد، پسر عمو و رفیق همسر بودنش ، بود!.همین که میدانستم ممکن است فاصله یمان هزاران کیلومتر دورتر شود؛ و دیگر در این حوالی نباشیم ، دلیل موجه ای شد تا امروز کینه را کمی کنار بگذارم.دوستی سفره مهربانی ست،که در آن باید دلت را سَر بِبُری، و در پیش نگاه دوست گذاری ...و دوست لقمه ی خطا بردارد ، و تو لقمه اغماض !..من بدون روتوش :امروز گفت که مدتیه به یه دختر علاقه مند شده و احتمالا باهم ازدواج میکنن.من از حرفش تعجب کردم ، مغرور شدم و البته خنده ی رضایتی هم بر لبانم نشست.وقتی اون داشت درباره ی همخونه شدنش با اون دختر حرف میزد ، من متعجب به مذهبی بودنش فکر کردم و تابو بودن رفتارش توو هفت پشتِ خانواده پدریِ همسر.وقتی گفت هنوز به کسی جز ما این موضوع رو نگفته ... اینکه ما رو راز دارش دیده بود ، مغرورم کرد.و خندم گرفت که اون بالاخره تونست به قول خودش کسی رو پیدا کنه ، که نه در ظاهر ولی در اخلاق شبیه به من باشه !یه بانوی معلم سوییسی ! + نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 21:39

هر بار چشمای زیتونیش برق میزنه، وقتی از گرفتن پروژه توو اون مرکزِ تحقیقات دانشگاهی یا قراردادش با اونا میگه..از محیط بازتره اون کشور به نسبت آلمان میگه، از امکانات بیشترشون ، از مهاجر پذیر تر بودنش.یا مثلا چی از این مهم تر که استاد مدعو به همراه خانواده اش از مزایایی مثل خونه ی رایگان هم برخورداره؟ درست نمیگم ؟حتی گاهی از شباهتهای نزدیکِ سبک زندگی اونا با ایران میگه ، که می تونه به ما حس خونه رو هم بده ! ... اینکه مثلا اونا هم مثل ما توو آشپزخونه هاشون اجاقِ گازی دارن !!!واسه خوشحال شدنم، هر سری هم یادآور میشه که این رفتن چقدر می تونه منو به آبشاری که عاشقشم نزدیک کنه ، اینکه برم تند تند بهش سر بزنم!!و هر بار هیجان کلامش منو یاد آلیس در سرزمین عجایب می ندازه !در این حد شگفت انگیز !!.من هر بار غر میزنم ..." آرام باش عزیزم "چشمهایت را ببند به روی چشمک های جنون آسای هوساین بار سیبی به تو نخواهم دادحتی اگر جبرئیل بیاید !..من بدون روتوش :خیلی وقتها به خاطر روح سرکش حامد ، فرصت تجربه های جدیدی رو توو زندگیم پیدا کردم ، که اگه به خودم بود، انجامشون نمیدادم،من همیشه قدم هام رو کم ریسک تر و مطمئن تر برداشتم ، درست نقطه مقابلش ، و این شاید به خاطر اینه که اون از من جوون تره ،اما...بیا باور کنیم ری را ، بیا باور کنیم که زن ها زودتر پیر میشوند ... و من واقعا برای یه مهاجرت دوباره خیلی احساس پیری میکنم...+ به سمت میزش میره تا به کاراش ادامه بده+ به سمت کاناپه و هندزفریم میرم تا واسه بار هزارم " پرنده مهاجر " رو گوش بدم. + نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 36 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 21:39

با مادر شوهر در آشپزخانه از این در و آن در حرف میزدیم که او با کشیدن لُپ مادرش و گفتن جمله ای ، به جمع ما پیوست." مامان تو خوشگل ترین زن خاور میانه ای ".از شنیدن این جمله خشکم زد .. کلمات مثل تیغ گیوتین توی سرم فرود می اومدن : "چطور می تونست همان جمله ای را به مادرش بگوید که عینا و مکررا به من میگفت؟.. آیا واقعا کلمات برایش بار معنایی خاصی ندارند که مشترکا قابل استفاده اند؟ ... ".به سمت روشویی رفتم ، جایی که بتونم آبی به صورتم بزنم تا از هُرم گرمایی که از عصبانیت روی گونه هایم حس میکردم کاسته شود ..موقع رفتن جمله ای را تند و کمی نا مفهوم به زبان می آورم ، میخواستم مطمئن شوم که جز خودم هیچکس متوجه منظورم نمیشود ، " نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار "..پشت سرم نگاه خیره اش را که متحیر شده بود حس میکردم ...دختری که توی آینه به من زل زده بود مدام تکرار میکرد " خوشگلترین؟ ..دو تا "ترین" ؟! .. چطور فراموش کرده که من از فریب های زبانی بیزارم ...دروغ در ابراز عشق ؟ ... "..او را در آینه ، پشت سر خودم می بینم : "من چیکار کردم که لایق اون ضرب المثل شدم ؟ .. اشتباه تو این بود که به کلمه آخر جمله ام دقت نکردی ... "جمله ی همیشگیش رو توی ذهنم مرور میکنم ... " تو خوشگلترین زن جهانی ".تازه فهمیدم که چه بی رحمانه اشتباه کرده ام!!!ولی خودم را نباختم ، فکر میکنم کمتر کسی می تواند من را از رو ببرد ! ​​​​​..من بدون روتوش:اما حالا در خلوت خودم ؛ باید بنویسم که از روی احساس و بدون فکر رفتار کردم..همسرم،مهربانیت را مرزی نیستیقین دارم فرشته ای قبل از آفرینشتقلبت را بوسیده است..پاورقی:+ امروز 4 ساعت توی صحن کوثر از موزه آستان قدس رضویی دیدن کردم .. خیلی زیبا بود و حظ بردم ...+ بعد زنگ زدم به آقاجون دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 16:35

توو لابی هتل جنگلی سالار دره ، یه کتابخونه بود ، خیلی به دلم نشست .. بعد چند ساعت قدم زدن توو جنگل هتل ، شب خسته توو لابی میشینم.تصادفی کتابی رو به دست میگیرم که سعی داره به آدما یاد بده که بین تمام شلوغی های زندگی، چطور از لذت های کوچیک دور و برشون غافل نشن ...غم انگیزه که ما داریم توو دوره ای زندگی میکنیم که آدماش واسه پیدا کردن دلخوشی های کوچیک زندگیشون ، نیاز به آموزش پیدا کردن!کتاب جمع و جور بود و توو لابی خوندمش .. اما بازم همون موقع آنلاین سفارش خرید دادم ... به یه دلیل !..امروز به شهر دوم , گرگان , رسیدم ... کتاب اما زودتر از من به خونه و دست ملکه رسیده .. مشتاقم که وقتی برگردم خونه با چند خط توو صفحه ی اولش ، خاطرات خوب شهر ساری رو ثبت کنم....من بدون روتوش:هنوز به طور رسمی مادر نشدم ، اما چالش ها و دغدغه هاش زودتر ازخودش به سراغم اومده !امروز درست وقتی که داشتم ساعتها توو جنگلهای ناهار خوران کنار حامد از روزای تنهایی عقده گشایی میکردم ، فکرم یه هو می رفت سمت بارانا ...« الان داره چیکار میکنه ؟ »« نکنه واسه نقاشی کشیدن, باز داره با چند تا از بچه های اون خونه ، سر پشت یه میز پلاستیکی نشستن کلنجار میره ؟ و ... ».دلم تمام معصومیت نگاهش رو میخواد ... همین حالا همین ساعت+ شبهای گرگان .. هتل جهانگردی ناهار خوران + نوشته شده در  یکشنبه ششم فروردین ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 2:30

من خواب دیده ام که تو از راه میرسیاز تنگنای حادثه، ناگاه میرسیمن دست میزنم به بلندای آسمانمن ذوق میکنم که تو ای ماه میرسیتا مات چشمهای تو میشد جهان منفهمیده ام سوار شهنشاه میرسیدارد ردیف میشود از تو تمام شعرشیرین ترین ترانه ى دلخواه.. میرسیباید درید پیرهنت را به دست شوقوقتی به پای عشق تو از راه میرسیساعت به مرز صبح رسیده ست و زنگ خورداز خواب میپرم... و..... تو.....آنگاه... میرسی.......پاورقی :چقدر بهت بگم که منو هیچ وقت سورپرایز نکن ؟! چقدرمم تو حرف گوش کنی !که پول بلیط نداری عید بیای پیشم ، آره ؟!!!زنگ اپارتمان رو می زنن ، همه به عمد ادای خسته ها رو در میارن که یعنی تو پاشو در رو باز کن ،چقدر بعد باز کردن در ، بالا پایین پریده باشم خوبه ؟دور تو می گردم ،در هر ثانیه از هر دقیقه از هر ساعت ،به آغوش تو می گریزم..میدونی ، پنج ماه دوری از حضرت عشق به حرف آسونه ...پر می گیرم تا اوجسر در سقف آسمانپیشانی بر خاکسبحان ربی العظیمو خداوند شنوای حمد استسبحان ربی الاعلی!شکرا لله ، شکرا لله ، شکرا لله + نوشته شده در  پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 69 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1402 ساعت: 18:57

سکانس اول- " چرا تو اسم منو صدا نمیکنی ؟ چرا به جای کیانا بهم میگی بارانا؟"- " مگه بهم نگفتی خاله بازی خیلی دوست داری ، خب توو خاله بازی مثلا من مامان تو هستم و تو هم دخترمی ، اسمتم بارانا ست دیگه"- " آهان باشه ... مامان جون بریم رستوران با هم غذا بخوریم ؟ مثلا الکی بریما ، خاله بازیه "..سکانس دومبا مسئول و بارانا میریم مرکز تجاری کوروش توو ستاری که براش لباس نو بخرمشنید که فروشنده میگفت این پیرهن دخترونه برند ال سی وایکیکی ترکیه است و .....تا رسیدیم خانه شبه پدری میدوئه سمت دوستش که کادویی که برای اونم خریدیم رو بهش بده.بعد با هیجان بهش میگه " ماشین شاسی بلند سوار شدما ، تازه این لباسمم واسه ترکیه است .. ببین چه خوشگله"خودشو واسه دوستش لوس میکنه .....من بدون روتوش+ سرمو روی فرمون میذارم ، و به تک تک جملاتش فکر میکنم.غصه ام میگیره ...آره کاملا درسته ... پول خوشبختی نمیاره ، اما نبودش عجیب بدبختی میارهو من توی این چند ماه ، توو سرگذشت تک تک بچه های این خونه ، به وضوح اینو دیدم.+ بارانا از پز دادن و خودی نشون دادن خیلی لذت می بره ، نمیدونم این خاصیت همه دختر بچه هاست ، یا بارانا اینجوریه !+ از یه جایی به بعد ، من خودم زندگیمو انتخاب کردم ، نخواستم به سبک خانواده ام توو پول و رفاه زیاد زندگی کنم ... امروز بارانا پز ماشینی رو به دوستش میداد که اصلا مال من نبود ..نمیدونم باید بهش میگفتم که این ماشین خواهرمه و من ماشینی ندارم یا نه ،بارانا خیلی زندگی سختی داشته ..به خودم قول داده بودم هر کاری از دستم بر میاد برای خوشحالی و رفاهش انجام بدم ..امروز کمی دو دل شدم ، شاید اونی که باید به خاطر بارانا تغییر کنه من باشم. + نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ساعت & دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 3 فروردين 1402 ساعت: 0:42